آب حیات۲: تصمیم بزرگ
سلام
این نوشته ادامهی مطلب «آب حیات۱: زندگی عادی و خوب» است.
وقتی از عقلای شهر ناامید شدم به سراغ اونایی رفتم که به واسطهی احساسات قشنگشون بهرهی بیشتری از انسانیت میبرند؛ یکی از اونها گفت:
«عقلای شهر اون چیزی که در فکر خودشون هست رو بازگو میکنند. شاید برای به دست آوردنش راه سختی در پیش باشه اما بعد از این همه سختی قراره به آب حیات برسی. اگر هم آب حیاتی در کار نباشه میدونی که تلاش خودت رو کردی و بعدا افسوس نمیخوری. البته اگر به آب حیات ایمان داشته باشی بدون شک آب حیات همیشه وجود داره :) خوبی این دنیا به اینه که میتونی به هر چیزی که آرزوش رو داری برسی»
سلام
این نوشته ادامهی مطلب «آب حیات۱: زندگی عادی و خوب» است.
وقتی از عقلای شهر ناامید شدم به سراغ اونایی رفتم که به واسطهی احساسات قشنگشون بهرهی بیشتری از انسانیت میبرند؛ یکی از اونها گفت:
«عقلای شهر اون چیزی که در فکر خودشون هست رو بازگو میکنند. شاید برای به دست آوردنش راه سختی در پیش باشه اما بعد از این همه سختی قراره به آب حیات برسی. اگر هم آب حیاتی در کار نباشه میدونی که تلاش خودت رو کردی و بعدا افسوس نمیخوری. البته اگر به آب حیات ایمان داشته باشی بدون شک آب حیات همیشه وجود داره :) خوبی این دنیا به اینه که میتونی به هر چیزی که آرزوش رو داری برسی»
حقیقت اینه که انتخاب این مسیر یک تصمیم عادی نیست. شاید در حرف راحت باشه اما در عمل بسیار سخته. خیلی از آرمانشهرها قبل از به نتیجه رسیدن ویران میشن و تمام افراد رو هم با خودشون نابود میکنند.
هرچند مسلما با روحیاتی که من دارم نمیتونستم به صورت کامل آب حیات رو فراموش کنم و با این کار در هر بار استفاده از آب شهری، ته دلم به این فکر میکردم که اگر این ریسک رو کرده بودم و به آب حیات میرسیدم، رستگار میشدم.
بدتر از اون، شرایطی بود که من به آب شهری راضی شده باشم و بعدا معلوم بشه که یک نفر این تصمیم بزرگ رو گرفته و به آب حیات هم رسیده؛ ولی اون موقع دیگه توان بالا رفتن از این کوه رو نداشته باشم یا حتی اینقدر به آب شهری عادت کرده باشم که دیگه نتونم از اون دل بکنم.
راستی مگه اصلا آب چاه، آبه؟! به قول شاعر مگه طلای بدل اصلا طلاست؟!
پس اینکه بخوام آب حیات رو فراموش کنم محاله اما از طرفی باید مشکلات رسیدن به اون رو هم در نظر میگرفتم و واسش راهحلی پیدا میکردم. نمیشد به خاطر یک شایعه تمام عمرم رو هدر بدم. هرچند اگر واقعیت داشت دیگه همه چیز تموم بود اما حتی اگر یک درصد هم درست نبود اون موقع دیگه نه راه پیش داشتم و نه راه پس.
باید تصمیمی میگرفتم که حتی در صورت شایعه بودن، امکان ادامهی راه واسم وجود داشته باشه.
پس این تصمیم بزرگ رو گرفتم و کولهپشتیم رو پر از آذوقه کردم. اما با شرایطی…
به صورت منطقی باید تا جایی جلو میرفتم که اگر در همون لحظه خواستم برگردم بتونم. هر چقدر عزم قویتر باشه و آذوقه بیشتر باشه بیشتر میشه جلو رفت. شاید هیچوقت نشه به بالای قله رسید و آذوقه هم در حال تموم شدن باشه و در اون لحظه باید برگشت. چون همونطور که گفتم ادامهی راه در این شرایط یعنی نابودی و اصلا هدف سفر این بود که به حیات واقعی برسم.
پس به قول معروف: «یا علی(ع) گفتیم و عشق آغاز شد…»
ادامه در مطلبِ آب حیات ۳: خداحافظی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!