آب حیات۳: خداحافظی

سلام

این نوشته ادامه‌ی مطلب «آب حیات۲: تصمیم بزرگ»ـه.

خوب من دیگه تصمیمم رو گرفته‌بودم. حالا وقتش بود که از بقیه خداحافظی کنم و راهی این سفر بشم. خداحافظی همیشه سخته. مهم نیست که قراره از کجا به کجا برید. حتی اگر جای جدید بهتر از جای قبلی باشه بازهم وقتی قراره از جامعه‌ی خودتون جدا بشین همیشه با سختی همراهه. مثال ساده‌ش میشه مثل کسی که برای ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه مجبوره از خانواده‌ش جدا بشه و به شهر دیگه‌ای بره... همیشه این کار جزء سخت‌ترین کارها بوده...

وقتی آدما قراره واسه یه مدت طولانی نباشن از دو دسته خداحافظی می‌کنند:
۱) همکارها و همسایه‌ها و دوست‌های معمولی
۲) خانواده و جامعه‌ی خودشون.

در خصوص دسته‌ی اول کار راحتیه. چون وقتی بهشون گفتم قصد دارم برم دنبال آب حیات، همه‌شون خوشحال شدند و برام آرزوی موفقیت کردند. بعضی‌ها  از آب حیات تعریف می‌کردند و می‌گفتند ایکاش ما هم می‌تونستیم باهات بیایم. چیزی که در خصوص این گروه وجود داره اینه که بدون استثناء نه تنها مانع از کارم نشدند بلکه تشویقم هم می‌کردند. اما...

در خصوص دسته‌ی دوم خیلی مشکله و نمی‌دونستم چکار باید بکنم. من قراره تا یه مدت خیلی طولانی از جامعه‌ دور باشم، از خونه دور باشم. توی کوه موبایل آنتن نمیده و بنابراین کسی ازتون خبر نخواهد داشت و نگران‌تون می شن.‎

کوه تنهایی داره‎، شب و تاریکی داره. هیچ چراغی در کار نیست. شب‌ها فقط باید با نور مهتاب ساخت. اونم که نصف ۳۰ روز رو کم‌نوره و حتی وقتی هم که هست فقط چند ساعت می‌تونی ببینیش چون میره پشت کوه‌های کناری قایم می‌شه!

داریم در مورد کسایی صحبت می‌کنیم که شما رو دوست دارند و این یعنی اون‌ها نگران شما هستند. یعنی نمی‌ذارن خطری شما رو تهدید کنه و بنابراین مستقل از درست بودن یا نبودنِ تصمیم‌تون سعی می‌کنند که مانع از این کار بشن و به شما می‌گن: «هی پسر! آب چاه مگه چه مشکلی داره که می‌خوای بری دنبال یه چیزی که شاید از اساس شایعه باشه. حتی ممکنه اینقدر راه سخت باشه که لباس‌هات کثیف و پاره‌پوره بشه و تمام وجودت رو آلودگی بگیره.» دلتنگی‌هاشون هم که به کنار...

یه بار با مادرم در خصوص این موضوع صحبت کردم و بهش گفتم که فعلا فقط دارم درباره‌ش فکر می‌کنم و تصمیم قطعی نگرفتم اما دیدم دلش گرفت و شروع کرد به گریه‌کردن، اون‌جا بود که دل منم شکست...

مادرم شاعری و عاشقی‌ام را که گریست        باورم گشت که گمگشته‌ی مقصد شده‌ام
پیرزن گر چه بهشتی‌ست، دعایم همه اوست        یادم انداخت که چندی‌ست مردد شده‌ام

نمی‌دونستم باید چکار کنم. از یه طرف تمام فکر و ذکر و خیالم شده‌بود آب حیات و از طرفی نمی‌تونستم دل اطرافیانم رو بشکونم... اینقدر به آب حیات فکر می‌کردم که یه بار وقتی برای خرید آب معدنی به سوپرمارکتی رفتم اشتباهی به مغازه‌دار گفتم: آقا می‌شه آب حیات بدین؛ و طرف با تعجب به من نگاه کرد. هرچند من به روی خودم نیاوردم اما اون فهمید که من از دست رفتم!!

خیلی دو دل شده‌بودم... نمی‌دونستم باید چکار کنم تا اینکه پیش شخصی رفتم که می‌گفتند اون فرد از آب حیات چشیده و همونقدر زلال و شفافه، (هرچند خودش هیچ وقت در این مورد حرفی نمی‌زد و این رو قبول نداشت) در هر صورت بهش گفتم قضیه از چه قراره... بهم گفت:

آذوقه‌ی کامل بردار و راهی این سفر شو. مهم نیست آب حیات وجود داره یا نه؛ صرف تلاش برای آب حیات آدم رو به رستگاری می‌رسونه‎... اگر در راه واست اتفاقی بیفته نمی‌تونی بگی که تلف شدم. این تعبیر درستی نیست... اون لحظه می‌شه گفت تو غرق در همون آبی شدی که به دنبالش بودی. اون موقع است که می‌تونی بگی:

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید        که مرده‌ایم ز داغ بلندبالایی‎

با دلگرمی این فرد دیگه تصمیم قطعیم رو گرفته‌بودم اما به خانواده مجبور بودم بگم که یه مدتی داریم با بچه‌ها می‌ریم یه جایی که موقعیت شغلیش بهتره؛ دروغ گفتم؟! نمی‌دونم. گفتم اون‌جا موبایل آنتن نمی‌ده ولی هرچند وقت یک‌بار واسه‌تون نامه می‌فرستم. (نقشه‌م این بود که قبل از راه افتادن یه سری نامه با دست‌خط خودم بنویسم و بدم به یکی از دوستام تا هر ماه یکیش رو بندازه توی صندوق پست!). خانواده‌م با اینکه نگران بودند که اونجا کجاست که موبایل آنتن نمی‌ده اما حداقل خیالشون راحت بود که قرار نیست از کوه بالا برم و هرجایی که هست اداره‌ی پست داره و این یعنی تمدن ؛)... یعنی هنوز هم ناراحت بودند اما دیگه سعی نکردند جلوم رو بگیرند...

حالا دیگه مشکلات اولیه تموم شدند و باید برای شروع سفر آماده‌ می‌شدم...

ادامه در مطلبِ آب حیات۴: امید