من و مهمان‌نوازی چوپان‌ها

سلام

شاید خوندن این داستان، برای بعضی‌ها عجیب بیاد و فکر کنند که دارن یک فیلم می‌بینند اما همه چیز واقعیه...

ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم و یک صبحونه‌ی مفصل خوردم تا خودم رو برای سفری که بهش می‌گم «Roadtrip» آماده کنم. توی کوله‌پشتی فقط مواردی که فکر می‌کردم واقعا به دردم می‌خوره رو برداشته بودم... تجربه‌ی این‌جور سفرها رو از قبل داشتم و می‌دونستم از زمانی که وسیله‌‌ رو پارک می‌کنم نهایتا ۲ ساعت پیاده‌روی دارم. یعنی می‌شد ۲ ساعت رفت + ۲ ساعت برگشت + ۲ ساعت هم اطراق کنار دریاچه!

نقشه و راه‌های رسیدن به اون رو شب قبل از اینترنت پیدا کرده بودم و فقط کافی بود طبق نقشه جلو برم... اما آیا واقعا کافی بود؟!!! در قسمت نتیجه گیری به این سوال پاسخ می‌دم!

ساعت ۱۰ به نزدیکی اون روستایی رسیدم که در اینترنت گفته شده بود اما در اوج ناباوری هیچ‌کس (از اهالی روستا گرفته تا املاکی) اسم این دریاچه رو نشنیده‌بود و نمی‌دونستند چیه! بعد از حدود ۲ ساعت که از این روستا به اون روستا می‌رفتم آخر یکی پیدا شد که گفت: آره! شنیدم! ظاهرا یه دریاچه‌ای پشت اون کوهه هست!

man ma mehmannvazi choopanha 001

منم سرخوش از اینکه بالاخره یکی پیدا شد که آدرس رو بلد باشه با سرعت تمام رو به جلو حرکت کردم. اما همونجوری که توی عکس هم معلومه راه خیلی زیادی در پیش بود. تقریبا ۱۵ دقیقه‌ای رو حرکت کردم تا اینکه دیگه راه ماشین‌رو تموم می‌شد و خوشبختانه همون‌جا یک آبگیر وجود داشت و به این نتیجه رسیدم که احتمالا این آبگیر از سرریز دریاچه به وجود اومده و اگر جوی‌ آبی که به اون سمت اومده بود رو ادامه بدم حتما به مرادم می‌رسم! اما زهی خیال باطل :(

man ma mehmannvazi choopanha 002

من توجه شما رو به این نکته جلب می‌کنم که هنوز هم تا اون کوهه کلی راه بود! دو دل بودم که این راه رو طی کنم یا کنار همین آبگیر عزیز بشینم و حالشو ببرم و چند تا هم عکس یادگاری بندازم اما این جمله به ذهنم اومد که:

You only fail when you accept your defeat

و بنابراین کوله پشتی رو برداشتم و با عزمی راسخ راهی دریاچه‌ی موعود شدم...

... خلاصه می کنم. حدود ۴ ساعت در مسیر رود جوی آب با سرعت تقریبا بالایی حرکت می‌کردم. گاهی به دلیل سختی راه مجبور میشدم از جوی فاصله بگیرم و گاهی هم بین گل و لای برم. هوا بسیار گرم بود و بالا و پایین رفتن از کوه‌ها نفسم رو بریده بود. اما انگیزه‌ی دیدن دریاچه به من هم امید می‌داد و هم انرژی... طبیعت بی‌نظیر بود؛ کپک‌ها و کلی پرنده‌‌ی دیگه که اسمشون رو نمی‌دونم با ورودِ من به قلمروی اونها از بین درختا پر می‌کشیدند و از دست نوعِ انسان، فرار می‌کردند. این اتفاق هرچند دقیقه یکبار تکرار میشد. مارها تازه لباسشون رو عوض کرده بودند و لباس قبلی‌شون رو روی زمین جا گذاشته بودند. حشرات موذی هم که مثل همیشه وظیفه‌شون رو به بهترین شکل انجام می‌دادند...

بالاخره حدود ساعت ۱۶:۳۰ به دریاچه رسیدم. البته دریاچه‌ای که در کار نبود. صرفا آبگیری بود مشابه همون چیزی که عکسش رو گذاشتم با این تفاوت که تقریبا ۱.۵ برابر بود. اما مسیری که ازش اومده بودم ارزش این همه راه و خستگی رو داشت. واقعا ارزشش رو داشت.

خوب دیگه تا ساعت ۱۷ اونجا بودم و کنسروی که توی کوله‌پشتیم بود رو با اجاق شعله‌ای گرم کردم و همراه نوشابه(!) خوردمش. پیش خودم حساب کردم که حتی اگر سرعت برگشتم به دلیل سرپایینی بالاتر باشه در بهترین حالت ساعت ۲۰ می‌رسم و این یعنی حرکت در تاریکی و اصلا خوب نیست. پس چاره چه بود؟

چاره این بود که از بیراهه برم و از بین کوه‌ها میانبر بزنم... خوب اینکار رو کردم اما تا ساعت ۱۸:۴۵ سرگردون بودم و به نظر می‌رسید که راه رو گم کردم.. هیچ راهی در کار نبود. فقط بوته-خارهای سبزی وجود داشت که با هر قدمی که بین اون‌ها میزدم کلی سوسک از بین اونا در میومد. (مطمئن نیستم اسمش سوسک باشه اما بهترین اسمی بود که واسشون میشد گذاشت :) ) بنابراین نمیخواستم وایسم چون می‌ترسیدم که این جونورای موذی از لباسام و کوله پشتیم بالا برند... ذخیره‌ی آبم تموم شده بود و به شدت خسته بودم...

از هر طرفی که می‌رفتم به کوه جدیدی می‌رسیدم که هیچ نشانه‌ای از وجود راه یا آبادی نبود...

man ma mehmannvazi choopanha 003

کاملا احساس گم‌شدگی می‌کردم اما مدام جمله‌ی بالا رو با کمی تغییر با خودم تکرار می‌کردم:!

You only lost when you stop trying

همینجوری زمان می‌گذشت و من ناامیدتر خسته‌تر میشدم. دیگه حواسم به زیبایی‌های اطرافم نبود. تنها هدفم این بود که راه برگشت رو پیدا کنم. از این کوه به اون کوه و بدون هیچ نتیجه‌ای... توصیف کردن اون شرایط حتی برای الانِ خودم که روی یک صندلی راحت نشستم کمی سخته. برای درک کردنش فقط باید اونجا باشید: راه طولانی، گم کردن مسیر، خستگی، گرما، بدون آب، جونورهای موذی، دیدن پوست مار، هیچ نشانی از زندگی و...

تا اینکه یه اتفاق خیلی جالب برام افتاد و از اینجا داستانی شروع میشه که به بهونه‌ی اون این مطلب رو نوشتم:

یه گله‌ی بزرگ پیدا کردم و این یعنی اینکه چوپانی هم در کار هست و می‌تونم راه رو ازش بپرسم :) گله مشغول چرا بود و من با سرعت به سمتش رفتم. همین که من می‌رفتم دیدم چوپان هم با سرعتی شبیه دویدن داره سمت من می‌آید. اولش کمی ترسیدم و نفهمیدم دلیلش چیه اما در یک لحظه دوزاریم افتاد. دو تا از سگ‌های گله با پارس‌های بلند داشتند به سمتم حمله‌ور می‌شدند و چوپان‌ هم به همین دلیل و برای آروم کردن سگ‌ها به سمت من اومد. واقعا خدا رحمم کرد. همیشه فکر می‌کردم که سگ‌های گله برای جلوگیری از تجاوز سایر حیونهاست و اگر آدم ببینند صرفا جلوش وایمیسند و نمی‌ذارن جلوتر بیاد اما بعدا اون چوپانِ دوست‌داشتنی بهم گفت که اگر به موقع نرسیده بودم بدون شک سگ‌هام تکه‌پاره‌ت می‌کردند!!!!

چوپان ازم احوالپرسی کرد و من رو به سمت جایی که اطراق کرده بودند دعوت کرد. بر خلاف تصور من هیچ چادر یا خیمه‌ای در کار نبود. فقط یک زیرانداز ساده با دو گالن آب و سایر موارد بود. مثل اینکه داشتم به قلمروی یه پادشاه وارد می‌شدم. یک سگ کنار زیرانداز خوابیده بود و با نگاه اول فکر می‌کردی که مرده اما کافی بود احساس کنه خطری صاحبش رو  تهدید می‌کنه تا حساب اون خطر رو برسه! (متاسفانه از محل استراحت چوپان‌ها هیچ عکسی نگرفتم چون احساس کردم که شاید ناراحت بشن. آخه به نظرم اگر توی اون موقعیت عکس می‌گرفتم مثل این می‌موند که : شما چوپان‌ها آدم‌های خاصی هستید که شبیه شهری‌ها نیستید و ...  و این اصلا خوب نبود.)

man ma mehmannvazi choopanha 000

اونجایی که من نشستم دو نفر بودند که صاحب گله بودند و یک کارگر افغانی هم با فاصله از اون‌ها مشغول هدایت گله بود تا از منطقه‌ی اصلی فاصله نگیرند.

با هیزمی که اطرافشون بود به طرز خارق‌العاده که تا آخرشم نفهمیدم چجوری بود، آتیش درست کردند و روی اون آتیش چای کوهی بار گذاشتند. واقعا بعد از اون همه راهی که اومده بودم خیلی بهم چسبید. چوپان دیگه‌ای که کمتر صحبت می‌کرد، مشغول درست کردن چایی بود و یه جوری به آتیش و چوب‌های ذغال‌شده دست می‌زد که انگار داره به یک شی خیلی سرد دست می‌زنه. خیلی راحت ذغال‌ها رو با دستش جابجا میکرد!! بسیار مهمون‌نواز بودند و جدای اینکه من از کجا اومدم یا کی هستم مثل برادرشون با من رفتار می کردند. چیزی که در اون‌ها موج می‌زد «انسانیت خالص» و «سادگی» بود.

کل زندگی‌شون رو می‌شد روی دوتا قاطر بار زد. من اولش فکر کردم که برای چرای گله به این قسمت اومدند و شب به خونه‌هاشون برمیگردند  اما اصلا اینطور نبود. به من گفتند که تا ۲۰ روز دیگه دقیقا در همین‌جا هستیم و شب‌ها هم چه مهتابی باشه و چه طوفانی، همینجا می‌مونیم و بعد از ۲۰ روز به سمت شمال کشور حرکت می کنیم. چون تا اون موقع اینجا خشک می‌شه و باید گله رو به جای سرسبزتری ببریم. چوپان عزیز به من گفت که تقریبا از اینجا تا شمال، ۷ روز در راهیم... بعد هم گفت اگر دوباره تا ۲۰ روز دیگه اینجا اومدی حتما به ما سر بزن و ...

مجذوب سادگی زندگی‌شون شدم. فوق‌العاده و کاملا غیرقابل توصیف بود. به خودم گفتم ما آدم‌های شهری(!!!!)‌ با این همه امکانات و آسایشی که داریم باز هم کلی شکایت می‌کنیم و نق می‌زنیم و ناراضی هستیم و این در حالیه که در نزدیکی ما انسان‌های فوق‌العاده‌ای وجود دارند که اصلا همچین دغدغه‌هایی رو ندارند و اگر اون‌ها آدم هستند پس ما چی‌ایم؟!! خیلی خیلی خیلی خیلی خوب بودند :)

در آخر هم وقتی که فهمیدند گم‌شدم تا یه جای مسیر که خیلی هم زیاد بود من رو اوردند :دی و وقتی به جاده رسیدیم گفتند کمی که ادامه بدی به جای اولیه‌ات می‌رسی...

نتیجه‌گیری:

۱. هیچ وقت به آدرس‌ و توضیحاتی که در سایت‌های فارسی می‌بینید اعتماد نکنید. یک نفر به اشتباه یک چیز رو می‌نویسه و ده‌ها نفر، همون اشتباه رو کپی پیست می کنند. کشته‌-مرده‌ی این تولید محتوا در وب فارسی‌ام!!

۲. اگر هیجان و لذتی که من در این سفر یکروزه تجربه کردم رو متوجه می‌شدید هرگز حاضر نبودید آخر هفته‌ها توی خونه بمونید و حتما به طبیعت می‌رفتید. (البته قبول دارم که آدم با آدم فرق می‌کنه و شاید طبیعت برای بعضی‌ها جذابیتی نداشته باشه. من در مورد افرادی صحبت می کنم که در این زمینه با من هم اندیشه‌اند اما به دلایلی مثل خستگی یا تنبلی یا هر چیز دیگه‌ای توی خونه می‌مونند)