گزیده کتاب های برگزیده: #۵ فقط برای تفریح
سلام
اخطار!: توضیحاتِ این رنگی رو اگر دیدید ازش عبور کنید چون تکراریه و مستقیم برید سر نوشته های مشکی!
وقتی کتاب خوبی رو می خونم علاوه بر اینکه کلیت کتاب برام لذت بخشه معمولاً در هر کتاب چند قسمتِ چند خطی وجود داره که نظرم رو به خودش جلب می کنه و در قالب متن کوتاهی قابل جدا کردنه. این قسمت ها شاید نهایتاً نصف صفحه باشند. تصمیم گرفتم این موارد رو در وبلاگ قرار بدم. هر کتاب یک شماره خواهد خورد. مثلاً بازی تاج و تخت (و نه سری کامل نغمۀ آتش و یخ) اولین کتابی هست که قرار دادم و شماره اش می شه #۱. برای دنبال کردن بقیه موارد روی این لینک (گزیده کتاب های برگزیده) کلیک کنید. شاید خوندن همین چند خط باعث شد تا شما هم به اون کتاب علاقمند بشین و شروع کنید به خوندن تمام این کتاب.
این کتاب رو چون علاقۀ شخصی و لینوکسی خودم هست بیش از یک کتاب رمان گزیده کردم و طبیعتا رویکرد متفاوتی از رمان داشتم. تعداد گزیده ها زیاد شده اما اگر بخونید تقریبا با شرایط زندگی لینوس توروالدز و چگونگی سیر تکاملی لینوکس آشنا خواهید شد. توصیه می کنم هر جا به کتاب علاقمند شدید دیگه گزیده های من رو نخونید، صفحه رو ببندید و مستقیماً برید برای مطالعۀ متن کامل کتاب که جادی اون رو ترجمه کرده و به صورت رایگان برای انواع دانلود قرار داده.
قطعۀ ۱
و او هیچ علاقهای نداشت که به حلقه صاحبان پول و قدرت وارد شود. از او پرسیدم که در یک ملاقات فرضی دوست دارد چه چیزی به بیل گیتس بگوید و جواب داد که اصولا علاقهای به این ملاقات ندارد. میگوید: «نقطه اتصال چندانی با هم نداریم، من هیچ علاقهای به چیزی که او در آن بهترین در دنیاست، ندارم و او هم هیچ علاقهای به چیزی ندارد که ممکن است من یکی از بهترینهای آن در دنیا باشم. من نمیتوانم در مورد تجارت به او توصیهای بکنم و او هم درباره فناوری، توصیهای برای من ندارد.»…
سلام
اخطار!: توضیحاتِ این رنگی رو اگر دیدید ازش عبور کنید چون تکراریه و مستقیم برید سر نوشته های مشکی!
وقتی کتاب خوبی رو می خونم علاوه بر اینکه کلیت کتاب برام لذت بخشه معمولاً در هر کتاب چند قسمتِ چند خطی وجود داره که نظرم رو به خودش جلب می کنه و در قالب متن کوتاهی قابل جدا کردنه. این قسمت ها شاید نهایتاً نصف صفحه باشند. تصمیم گرفتم این موارد رو در وبلاگ قرار بدم. هر کتاب یک شماره خواهد خورد. مثلاً بازی تاج و تخت (و نه سری کامل نغمۀ آتش و یخ) اولین کتابی هست که قرار دادم و شماره اش می شه #۱. برای دنبال کردن بقیه موارد روی این لینک (گزیده کتاب های برگزیده) کلیک کنید. شاید خوندن همین چند خط باعث شد تا شما هم به اون کتاب علاقمند بشین و شروع کنید به خوندن تمام این کتاب.
این کتاب رو چون علاقۀ شخصی و لینوکسی خودم هست بیش از یک کتاب رمان گزیده کردم و طبیعتا رویکرد متفاوتی از رمان داشتم. تعداد گزیده ها زیاد شده اما اگر بخونید تقریبا با شرایط زندگی لینوس توروالدز و چگونگی سیر تکاملی لینوکس آشنا خواهید شد. توصیه می کنم هر جا به کتاب علاقمند شدید دیگه گزیده های من رو نخونید، صفحه رو ببندید و مستقیماً برید برای مطالعۀ متن کامل کتاب که جادی اون رو ترجمه کرده و به صورت رایگان برای انواع دانلود قرار داده.
قطعۀ ۱
و او هیچ علاقهای نداشت که به حلقه صاحبان پول و قدرت وارد شود. از او پرسیدم که در یک ملاقات فرضی دوست دارد چه چیزی به بیل گیتس بگوید و جواب داد که اصولا علاقهای به این ملاقات ندارد. میگوید: «نقطه اتصال چندانی با هم نداریم، من هیچ علاقهای به چیزی که او در آن بهترین در دنیاست، ندارم و او هم هیچ علاقهای به چیزی ندارد که ممکن است من یکی از بهترینهای آن در دنیا باشم. من نمیتوانم در مورد تجارت به او توصیهای بکنم و او هم درباره فناوری، توصیهای برای من ندارد.»
قطعۀ ۲
اصولا دلیل خدمت اجباری این است که مردان فنلاندی تا آخر عمرشان موضوعی داشته باشند که حین آبجو خوردن دربارهاش گپ بزنند. همه مردان فنلاند یک بدبختی مشترک داشتهاند. آنها از ارتش متنفرند؛ ولی خوشحالاند که میتوانند دربارهاش صحبت کنند.
قطعۀ ۳
اینکه بازیها دقیقا در لبه تکنولوژی قرار گرفتهاند و اولین برنامههایی هستند که برنامهنویسان مینویسند، دلیلی دارد. بخشی از دلیل مربوط به این واقعیت است که در بسیاری از مواقع، باهوشترین برنامهنویسها بچههای پانزده، شانزده سالهای هستند که در اتاقخوابشان مشغول ور رفتن با کامپیوتر هستند (این چیزی است که شانزده سال پیش به آن اعتقاد داشتم و هنوز هم فکر میکنم درست است)؛ اما دلیل دیگری هم برای پیشرو بودن بازیها هست: بازیها سختافزارها را به جلو هل میدهند.
قطعۀ ۴
همین مساله در مورد زبانها هم صادق است. انگلیسی بیست و شش حرف دارد که میتوانید با استفاده از آنها هر چیزی بنویسید. در مقابل چینی را داریم که برای هر چیزی که بخواهید بگویید، یک علامت مجزا دارد. در چینی با پیچیدگی شروع میکنید و امکان ترکیب چیزهای پیچیده با هم، بسیار اندک است. جریان شبیه رویکرد VMS است که برای هر کار، عملیات پیچیده و جذابی دارد اما امکان استفاده از این اجزا به شکلی جز طراحی اولیه، وجود ندارد. ویندوز هم به همین شیوه طراحی شده.
در مقابل یونیکس بنا به فلسفه «کوچک، زیبا است» پایهریزی شده. اینجا آجرهای کوچک و سادهای دارید که با کنار هم چیدن آنها میتوانید به نهایت پیچیدگی برای بیان دقیق آن چیزی که نیاز دارید، برسید.
قطعۀ ۵
ریچارد استالمن خدای نرمافزار آزاد است. او در ۱۹۸۴ شروع به کار روی یک جایگزین و مشابه یونیکس کرد و آن را سیستم گنو (GNU) نامید. گنو خلاصه گنو یونیکس نیست و یکی از چندین خلاصه بازگشتیای است که یکی از حرفهایش، به خودش باز میگردد. این نوعی شوخی کامپیوتری است که غیرکامپیوتریها از آن سر در نمیآورند. بودن با ما گیکها خیلی مفرح است.
قطعۀ ۶
«خب حالا اینجا این اتاق است، یک اتاق عالی برای گذاشتن اجناس عتیقه و ارزشمندی که نمیخواهید نور آفتاب آنها را خراب کند.» میکی نگاه شیطنتباری به من انداخت و گفت: «اوه چه روش خوبی برای گفتن اینکه این اتاق اصلا آفتابگیر نیست.»
قطعۀ ۷
«هنگامی میفهمید {کسی شیفته علم است} که وقتی مشکلی جلویش قرار میگیرد یا چیزی او را آزار میدهد چشمانش میدرخشند. کسی که بعد از دیدن مشکل، دیگر صدای شما را نمیشود؛ کسی که دیگر جواب سادهترین سوالات را هم نمیدهد؛ کسی که فعالیت ذهنیاش کل فعالیتهای دیگرش را تحتالشعاع قرار میدهد؛ کسی که در حین کار برای حل یک مساله، غذا و خواب را هم فراموش میکند و در نهایت کسی که از تلاش باز نمیایستد. البته بدون شک این فرد توقف میکند و به زندگی روزمره هم میپردازد ولی بعد دوباره با اشتیاق قبلی به مساله برمیگردد و مشغول حل مشکل میشود. این آدم شیفته علم است.»
قطعۀ ۸
حسادت همراه با احترام خود نسبت به خواهرش را این طور بیان کرده بود: من هیچوقت فکر جدیدی ندارم. من فقط به چیزهایی فکر میکنم که بقیه قبلا به آن فکر کردهاند. من فقط دوباره به آنها فکر میکنم. ولی سارا فکرهایی میکند که قبلا هیچکس نکرده.»
این خاطرات شاید نشاندهنده این باشند که به نظر من لینوس هیچ استعداد «خاصی» ندارد؛ یعنی استعدادش به طور خاص در کامپیوتر نیست. اگر کامپیوتر نشد، یک چیز دیگر. یک زمان دیگر و یک مکان دیگر…
قطعۀ ۹
در دنیای به این بزرگی چطور ممکن است لینوس با دختری دوست شود؟ این تنها موردی بود که در تمام طول مادر بودن برایش واقعا دعا کردهام. واقعا هم کار کرد! تاو را وقتی در دانشگاه درس میداد، دید و وقتی دیدم که برای چند روز گربه و کامپیوترش را فراموش کرده، فهمیدم که طبیعت بالاخره پیروز شده است.
قطعۀ ۱۰
زیبایی برنامهنویسی
درست نمیدانم چطور باید شیفتگیام به برنامهنویسی را بیان کنم، ولی به هرحال تلاشم را خواهم کرد. برای کسی که برنامهنویسی میکند، این کار جذابترین چیز در دنیاست. بازیای بسیار درگیر کنندهتر از شطرنج، بازیای که در آن شما قوانین را میسازید و بازیای که نتایج چیزهایی هستند که شما تعریفشان کردهاید.
البته هنوز هم برای افرادی که از بیرون به قضیه نگاه میکنند، برنامهنویسی حوصلهسربرترین فعالیت دنیاست.
بخشی از هیجان اولیه موجود در برنامهنویسی را میتوان به راحتی توضیح داد: این واقعیت که هر دستوری که به کامپیوتر بدهید، با دقت تمام آن را اجرا خواهد کرد. بدون کوچکترین اشتباهی. تا ابد. بدون هیچ شکایتی.
این ماجرا به خودی خود جذاب است.
قطعۀ ۱۱
برنامهنویسی، تمرین خلاقیت است.
چیزی که اولین بار مرا به دنیای کامپیوتر کشاند، کشف این روند بود که کامپیوترها چگونه کار میکنند. یکی از لذتهای من وقتی بود که کشف کردم کامپیوتر مثل ریاضی است: جهان را باید خودتان و با قوانین خودتان بسازید. در فیزیک، شما با قوانین موجود درگیر هستید ولی در ریاضیات -مثل برنامهنویسی- تا وقتی که قوانینی که وضع کردهاید با یکدیگر سازگار باشند، میتوانید راه را ادامه دهید. لزومی ندارد ساختارهای ریاضی با هیچ منطق بیرونی سازگار باشند؛ ولی چیزی که هیچگاه نمیتوان از آن عدول کرد، سازگاری درونی قوانین با یکدیگر است. همان طور که هر ریاضیدانی به شما خواهد گفت، میتوانید ساختارهای ریاضیای بسازید که در آن، سه به علاوه سه برابر دو بشود. میتوانید هر کاری که دوست دارید انجام دهید. ولی باید توجه کنید که در حین اضافه شدن پیچیدگی ساختار، اجزای ساختار کماکان با یکدیگر و با جهانی که شما خلق کردهاید، سازگار باقی بمانند. اگر قرار است این دنیا زیبا باشد، نباید هیچ کاستیای در آن راه بیابد. این دقیقا شیوه کار در جهان برنامهنویسی هم هست.
قطعۀ ۱۲
سعی کنید مساله را آن قدر خرد کنید که اصولا دیگر مسالهای باقی نماند و ناگهان احساس کنید که مساله خودبهخود حل شده است. به شیوه دیگری به مساله نگاه کنید و ناگهان به روشنی خواهید رسید: مشکل اصولا به این دلیل وجود داشت که شما از زاویه اشتباهی به مساله مینگریستید.
احتمالا بهترین مثال در این مورد نه در دنیای کامپیوتر که از دنیای ریاضی است. داستان مربوط میشود به ریاضیدان مشهور، کارل فردریش گاوس و معلمی که حوصله تدریس نداشت و از دانشآموزان خواست تا اعداد ۱ تا ۱۰۰ را با یکدیگر جمع کنند و جواب را بگویند. معلم انتظار داشت که این کار حدود یک روز از آنها وقت بگیرد. ولی ریاضیدان نابغه آینده، در عرض پنج دقیقه جواب صحیح را اعلام کرد: ۵۰۵۰. شیوه حل مساله به هیچ وجه جمع کردن یکییکی اعداد از یک تا صد نبود. این روش حوصلهسربر و احمقانه است. چیزی که گاوس کشف کرد این بود که جمع ۱ و ۱۰۰ میشود ۱۰۱. همینطور جمع ۲ و ۹۹ میشود ۱۰۱. به همین ترتیب ۳ و ۹۸ هم ۱۰۱ است و الی آخر. در نهایت ۵۰ و ۵۱ هم حاصل ۱۰۱ را ایجاد خواهند کرد و در عرض چند لحظه میتوان به این نتیجه رسید که ما ۵۰ بار نتیجه ۱۰۱ را داریم و جواب نهایی، ۵۰۵۰ است.
احتمال دارد که این داستان ساختگی باشد؛ ولی پیامش روشن است: ریاضیدان واقعی، مساله را از راه طولانی و حوصلهسربر حل نمیکند چون میتواند الگوی پنهان شده در پشت مشکل را ببیند و از این الگو برای حل زیباتر سوال استفاده کند.
قطعۀ ۱۳
بله! احساس رضایت فوقالعادهای داشتم. فکر میکنم این مهم بود چون آن تابستان به جز کامپیوتر، هیچ کار دیگری نکرده بودم. اغراق نمیکنم. از آوریل تا آگوست، بهترین ایام سال در فنلاند است. مردم برای قایقسواری به مجمعالجزایر میروند و در سواحل آفتاب میگیرند و در سوناهای تابستانیشان وقت میگذرانند؛ اما من به سختی میتوانستم بگویم شب است یا روز و حتی چه موقعی از سال است. آن پردههای سیاه و کلفت جلوی نور آفتاب تقریبا بیستوچهار ساعته را میگرفتند، همین طور جلوی دنیای بیرون را. بعضی روزها -یا شبها؟ از تخت بیرون میآمدم و مستقیما به سراغ کامپیوترم که کمتر از نیم متر با تخت فاصله داشت میرفتم.
قطعۀ ۱۴
و آری لمکه که راه رسیدن برنامه به سرویسدهنده اف.تی.پی. را هموار کرده بود؛ از اسم فریکس خوشش نیامد. او اسم دیگری که در پروژه استفاده شده بود یعنی لینوکس را بیشتر پسندید و ارسال من را به pub/OS/Linux تغییر نام داد. قبول دارم که به این کار اعتراضی نکردم؛ اما به هرحال او بود که این کار را کرد. پس من میتوانم با صداقت بگویم که خودخواه نیستم. یا حداقل میتوانم با صداقت نسبی بگویم که خودخواه نیستم. نظر من این بود که این اسم خوبی است و همیشه هم میتوانم انتخابش را گردن کس دیگری بیندازم. دقیقا همین کاری که الان دارم میکنم.
قطعۀ ۱۵
یک ایمیل را دقیق به خاطر دارم که نوشته بود بسیار از سیستمعامل من خوشش آمده و یک پاراگراف را اختصاص داده بود به اینکه بگوید چقدر این برنامه خوب است. بعد در این باره نوشته بود که کل هارددیسک کامپیوترش به خاطر این آزمایش از بین رفته و درایور دیسک سخت باید یک مشکلی داشته باشد. او تمام کاری که کرده بود را از دست داده بود، ولی هنوز کاملا مثبت برخورد میکرد. خواندن اینجور ایمیلها مفرح بود. یک گزارش در مورد باگی که کل اطلاعات کسی را نابود کرده بود.
قطعۀ ۱۶
آیا شما هم اندوه روزهایی را میخورید که مردان، مرد بودند و شخصا درایورهایشان را مینوشتند؟
– اطلاعیه ارسال لینوکس نسخه ۰.۰۲
اوایل اکتبر، نسخه ۰.۰۲ ارائه شد که شامل اصلاح چند باگ و اضافه شدن چند برنامه جدید بود. ماه بعد نسخه ۰.۰۳ را منتشر کردم.
احتمالا در اواخر سال ۱۹۹۱ کار را متوقف کردم. خیلی از کارهایی که به نظرم جالب میآمد را تمام کرده بودم. همه چیز به شکل کامل کار نکرده بود ولی کشف کرده بودم که در دنیای نرمافزار همین که احساس کردید مسایل پایهای را حل کردهاید، خیلی راحت انگیزه خود را برای حل جزییات از دست میدهید. این همان چیزی بود که داشت برای من هم پیش میآمد. تلاش برای باگزدایی نرمافزار کار جذابی نیست؛ اما دو چیز اتفاق افتاد که باعث شد راه را ادامه دهم. اول اینکه به شکل اتفاقی پارتیشن مینیکس کامپیوترم را خراب و نابود کردم. دوم اینکه مردم هنوز برایم بازخورد میفرستادند.
قطعۀ ۱۷
یادم هست که در دسامبر، آقایی از آلمان که فقط ۲ مگابایت رم داشت، میخواست کرنل را کمپایل کند ولی نمیتوانست gcc را اجرا کند چرا که gcc به تنهایی بیشتر از یک مگابایت رم میخواست. او از من پرسید که آیا میتوان لینوکس را با کمپایلر کوچکتری که اینهمه حافظه نخواهد کمپایل کرد. من هم تصمیم گرفتم با وجود اینکه خودم به این موضوع نیازی نداشتم، آن را فقط به خاطر او برآورده کنم. این خاصیت حافظه-به-دیسک خوانده میشود و به این معنا است که کسی که فقط دو مگابایت حافظه دارد، میتواند برای جبران این نقیصه، از دیسک به عنوان حافظه رم استفاده کند. تاریخ این ماجرا به حدود کریسمس ۱۹۹۱ برمیگردد. یادم هست که روز ۲۳ دسامبر داشتم تلاش میکردم حافظه به دیسک را راه بیندازم. روز بیست و چهارم، برنامه کار میکرد ولی گاهگداری باعث کرش سیستم میشد. روز بیست و پنجم، همه چیز به درستی کار میکرد. این عملا اولین خصوصیتی بود که به خاطر یک نفر دیگر به لینوکس اضافه کرده بودم.
و به این افتخار میکردم.
قطعۀ ۱۸
«چیزی که من را واقعا ناراحت میکرد و هنوز هم باعث ناراحتی من است، خود تکنولوژی نیست بلکه تعاملهای اجتماعی مرتبط با تکنولوژی است؛ مثلا ناراحتی من از نامه اندرو تاننباوم به خاطر مباحث تکنیکی مطرح شده در نامه و بحثهای منتج از آن نبود. اگر آن نامه را هرکس دیگری فرستاده بود، از کنارش میگذشتم. مساله این بود که او این نامه را به فهرست پستی فرستاده بود و من را… من در مورد موقعیت اجتماعیام در بین آدمهایی که آن گروه پستی را میخواندند حساس بودم و او داشت به این موقعیت حمله میکرد.»
قطعۀ ۱۹
خیلی زود یاد گرفتم که بهترین و مفیدترین روش رهبری این است که به افراد اجازه دهیم کارها را به این دلیل که به آن علاقه دارند انجام دهند، نه به این دلیل که من به انجام شدن آن کار علاقه دارم. بهترین رهبرها، همچنین درک میکنند که چه زمانی اشتباه میکنند و میتوانند خود را از پروسه بیرون بکشند. همچنین بهترین رهبر باید بتواند به دیگران اجازه بدهد که به جای آنها تصمیم بگیرند.
بگذارید دوباره جمله بندی کنم. بیشترین موفقیت لینوکس به خاطر این ضعفها در شخصیت من بود: ۱. من تنبل هستم و ۲. دوست دارم به خاطر فعالیتهای دیگران اعتبار کسب کنم.
قطعۀ ۲۰
او یکی از پانزده دانشجوی کلاس من بود. او قبلا مدرکی در آموزش پیشدبستانی داشت و حالا میخواست کامپیوتر هم بخواند اما سرعت یادگیریاش از بقیه کلاس کمتر بود. در نهایت هم این رشته را کنار گذاشت.
آن کلاس بسیار ابتدایی بود. در سال ۱۹۹۳، اینترنت هنوز همگانی نشده بود. من به عنوان تکلیف از دانشجویان خواستم تا برایم یک ایمیل بفرستند. این روزها مضحک است ولی به هرحال گفتم: «برای تکلیف، یک ایمیل برایم بفرستید.»
ایمیل اکثر دانشجویان عبارتهایی مثل «آزمایش» بود یا حداکثر نکاتی غیرمهم در مورد کلاس.
تاو با من قرار گذاشته بود.
من با اولین دختری که در دنیای دیجیتال به من نزدیک شد، ازدواج کردم.
قطعۀ ۲۱
این واقعیت را میپذیرم که همه آدمها از نظر اخلاقی در سطح یکسانی نیستند ولی مشکل اخلاقی من با کل این جریان علامت تجاری، این بود که به خاطر کار یک نفر دیگر، منی که هیچ کار بد و نامناسبی نکرده بودم مجبور شدم به میدان بروم و با آن آدم بجنگم.
نتیجه آن جنگ و گریز کثیف این بود که علامت تجاری لینوکس به نام من ثبت شد.
قطعۀ ۲۲
از لینوس میپرسم که جریان نماد پنگوئن چیست. تاو جواب میدهد که «پنگوئن ایده من بود. لینوس دنبال پیدا کردن یک نماد بود چون مردم دائما میگفتند که دوست دارند یک نماد داشته باشند. او به چیزهایی که دیده بود فکر میکرد. شرکتهای مبتنی بر لینوکس، نمادهای خود را داشتند. مثلا یکی از آنها از یک مثلث صورتی به عنوان نماد استفاده میکرد که تا جایی که من میدانم علامت بینالمللی همجنسگرایان است و قبلا رزرو شده. لینوس میگفت نمادی میخواهد که قشنگ باشد و علاقه ایجاد کند.
پنگوئن به فکر من رسید. یک بار یک پنگوئن، لینوس را در باغوحش استرالیا گاز گرفته بود. او دوست دارد که به حیوانها غذا بدهد و همیشه هم چیزی برای دادن دارد. آن پنگوئنها تقریبا سی سانتیمتر قد داشتند و لینوس عملا رفت داخل قفس تا به آنها غذا بدهد. انگشتانش را طوری تکان داد که انگار ماهی هستند و یکی از پنگوئنها جلو آمد و انگشتش را گاز گرفت تا ببیند که ماهی است یا نه. هرچند یک پنگوئن او را گاز گرفته بود ولی از پنگوئنها خوشش آمده بود و سعی میکرد هر جا که بشود، به دیدن پنگوئنها برود.
پس وقتی من پیشنهاد کردم که «حالا که این قدر عشق پنگوئن هستی چرا به عنوان نماد انتخابش نمیکنی؟ گفت که در این مورد فکر خواهد کرد.»
لینوس که دو سه نفر آنطرفتر نشسته، سرش را به علامت مخالفت تکان میدهد و میگوید: «نه. اشتباه میکند. پنگوئن نظر تاو نبود.»
قطعۀ ۲۳
بنا به روایت لینوس، هرچند که ممکن است تاو در مراحل اولیه پنگوئن را پیشنهاد کرده باشد، اما انتخاب این موجود یخ نشین به عنوان نماد شانس این سیستم عامل جدید، حاصل گفتگو با دو تن از افراد رده بالای دنیای لینوکس بوده است.
تاو در این نسخه هم یک بل میگیرد «چون من گفته بودم به نظرش خوب نیامد. هنوز داشت دنبال نماد میگشت تا بالاخره در بوستون با مدداگ و هنری هال در این مورد صحبت کرد. من آنجا هم پنگوئن را پیشنهاد کردم و آنها موافقت کردند. به نظرم موافقت آنها بود که باعث شد لینوس هم پنگوئن را قبول کند.»
«هنری هال گفت هنرمندی را میشناسد که میتواند پنگوئن را برایمان طراحی کند. ولی این اتفاق هیچوقت نیفتاد. یادم هست که در قدم بعدی، لینوس در اینترنت از مردم خواست تا برایش عکس پنگوئن بفرستند و در نهایت نسخه لری اوینگ، هنرمند طراح شاغل در موسسه علوم کامپیوتری در دانشگاه A&M تگزاس را انتخاب کرد.»
البته قرار نبود هر پنگوئنی پذیرفته شود. لینوس دنبال یک پنگوئن خوشحال بود. پنگوئنی که تازه یک خمره آبجو نوشیده و از یک سکس خوب برگشته باشد. از این گذشته، لینوس میخواست که نماد شانس لینوکس منحصر به فرد باشد و به همین دلیل به جای منقار و پاهای سیاه، به دنبال منقار و پاهای نارنجی بود تا به نظر برسد که پدر پنگوئن لینوکس، اردک بوده. چیزی شبیه به اینکه دافی داک در راه قطب جنوب هوس خوشگذرانی به سرش زده باشد و یک شب را پیش یک خانم پنگوئن گذرانده باشد.
قطعۀ ۲۴
پایاننامه را در طول یک آخر هفته طولانی نوشتم و درست چند دقیقه قبل از اینکه تاو را برای به دنیا آوردن پاتریشیا به بیمارستان برسانم، آن را تمام کردم. پاتریشیا چهل ساعت بعد به دنیا آمد. پنجم دسامبر ۱۹۹۶. در یک لحظه پدر بودن به نظرم طبیعیترین کار دنیا رسید.
قطعۀ ۲۵
بعضی از آدمها اعتقاد دارند که باید طولانی کار کرد. آنها گاهی دوبرابر، سه برابر یا حتی چهاربرابر یک شیفت معمولی کار میکنند. من یکی از آنها نیستم. نه ترنسمتا و نه لینوکس هیچگاه باعث نشدند که یک خواب خوب را از دست بدهم. اگر بخواهید حقیقت را افشا کنم، باید بگویم که من به خواب اعتقاد مبرم دارم. بعضیها میگویند این یعنی تنبل بودن، ولی در جواب فقط حاضرم بالشتم را به سمتشان پرتاب کنم. من برای خوابیدن همیشه یک استدلال خوب دارم و حاضرم از آن دفاع کنم: شاید خوابیدن باعث شود چند ساعتی را از دست بدهید، مثلا ده ساعت را، ولی در عوض باعث میشود همان ساعتهای محدودی که مشغول کار هستید، کاملا سرحال باشید و مغزتان شش سیلندر کار کند. شاید هم چهار سیلندر یا هرچند تا که دوست دارید.
قطعۀ ۲۶
ما در نگاهمان به جهان تفاوتهای بنیادی داشتیم. استیو دقیقا همان استیوی بود که رسانهها از او ساختهاند. بسیار علاقهمند به اهدافش و بهخصوص مسایل مربوط به سهم اپل از بازار. من علاقهمند به مسایل فنی بودم و توجهی به اهداف او یا بحثهایش نداشتم. استدلال اصلی او این بود که اگر من به دنبال بازار کامپیوترهای رومیزی هستم، باید با او متحد شوم. جواب من این بود: چرا باید علاقهمند به این بازار باشم؟ و چرا باید علاقهمند به ماجرای اپل باشم؟ به نظرم در دنیای اپل هیچچیز جذابی وجود ندارد و هدف من هم تسخیر دنیای کامپیوترهای رومیزی نیست (البته شکی نیست که این امر اتفاق خواهد افتاد ولی هدف من نبوده است).
او استدلالهای چندانی نداشت. پیشفرض او این بود که من از این اتحاد خوشحال خواهم شد. به هیچوجه نمیپذیرفت و برایش غیرقابل درک بود که ممکن است بخشی از بشریت وجود داشته باشد که علاقهمند به بالا بردن سهم اپل از کامپیوترهای رومیزی نباشد. فکر کنم با دیدن اینکه من هیچ علاقهای به دانستن میزان سهم اپل از بازار -یا مایکروسافت از بازار- ندارم، شگفتزده شد. بههیچوجه هم حق ندارم او را برای اینکه نمیدانست من از ماخ بدم میآید، سرزنش کنم.
البته با وجود اینکه تقریبا با هر چیزی که گفت مخالف بودم، یک جورهایی از او خوشم آمد.
قطعۀ ۲۷
اما معلوم شد که این طور نیست. آی.بی.ام. با پشتیبانی از لینوکس و آپاچی در سرورهایش فقط مشغول آزمایش آب دریا با نوک پا بود و بعد از احساس رضایت، شروع به پشتیبانی از لینوکس روی سرورها کرد و بعد با نصب لینوکس روی سرورها، با سر به دنیای متنباز شیرجه زد. بعد هم نوبت سرورهای کوچکی بود که روی کامپیوترهای شخصی اجرا میشدند و بعد هم کامپیوترهای شخصی معمولی و بعد هم لپتاپها. امسال آی.بی.ام. اعلام کرد که در بودجه سالانهاش یک میلیارد دلار صرف لینوکس خواهد کرد.
آی.بی.ام. بخش عمدهای از فعالیتهای لینوکسیاش را به تنهایی انجام داده است. فکر میکنم اصولا یکی از دلایل علاقه آنها به لینوکس، این باشد که میتوانند هرکار که به ذهنشان میرسد انجام دهند، بدون اینکه نگران مسایل مربوط به مجوزهای مختلف باشند. این کمپانی چشمش از مسایل مربوط به مجوز ترسیده است. مایکروسافت یک بار با پروژه دوساله OS/2 که بعدا معلوم شد چیزی بیشتر از یک ویندوز دوپینگ کرده نیست، ترتیب آی.بی.ام. را داده بود. مایکروسافت از OS/2 پشتیبانی نکرد؛ چون حاضر نبود بازارش را با آی.بی.ام. تقسیم کند. مایکروسافت ویندوز ان.تی. را از طرف خودش به بازار عرضه کرده بود و دوست نداشت این سیستمعامل رقیبی از طرف آی.بی.ام. داشته باشد. آی.بی.ام. هیچوقت پولهای میلیاردی که خرج OS/2 کرده بود را زنده نکرد. یک بار هم همین بلا با جاوا سر آی.بی.ام. آمد. فکر کنم از اینکه قرار نبود درباره مجوز لینوکس از کسی اجازه بگیرند، بسیار خوشحال بودند.
قطعۀ ۲۸
این داستان، ماجرایی بود که در همه دفاتر تکنولوژی اطلاعات سراسر جهان در حال گسترش بود ولی نمیشود انکار کرد که اصلیترین مرکز آن، ایالاتمتحده بود. در این تصمیم، مساله رایگان بودن لینوکس کمترین نقش را داشت چرا که در سرمایهگذاریهایی به این وسعت، نرمافزار هزینه چندانی محسوب نمیشود. معمولا سرویس و پشتیبانی بیشترین هزینه را به خود اختصاص میدهند. مسالهای که باعث میشود کتشلوارپوشها لینوکس را انتخاب کنند یک واقعیت فنی ساده بود: لینوکس در بین تمام رقبا قویترین بود، از جمله ویندوز ان.تی. و انواع یونیکس. در عین حال این هم بسیار مهم بود که شرکتها از این متنفر بودند که بخشی از تصمیمگیریهای آنها در دست شرکتهایی همچون مایکروسافت یا شرکتهای صاحب یونیکس باشد. شما میتوانید کارهایی با لینوکس انجام دهید که با هیچ سیستمعامل دیگری نمیتوانید بکنید. اولین کاربران لینوکس به این دلیل لینوکس را انتخاب کرده بودند که میتوانستند بر خلاف تمام نرمافزارهای انحصاری دیگر، به متن آن دسترسی داشته باشند.
قطعۀ ۲۹
کامپیوترهای بزرگ و قدیمی، تک منظوره بودند. حتی یونیکس هم چند جای پای خاص خودش را داشت؛ مثلا سوپرکامپیوترهای وزارت دفاع آمریکا یا بانکها. آدمهایی هم بودند که کارشان فروختن سیستمعامل به این مراکز خاص بود. آنها پول زیادی در میآوردند چون برای هر سیستمعامل، کلی صورت حساب میدادند. بعد مایکروسافت آمد که برای هر سیستمعامل نود دلار پول میگرفت. مایکروسافت به دنبال بازار بانکها و وزارتخانهها نبود اما چشممان را که باز کردیم دیدیم همه جا را تسخیر کرده. درست مثل حمله ملخها. از این جور حملهها جان سالم به در بردن واقعا سخت است (البته ملخها بد نیستند. من همه جانوران را دوست دارم).
خیلی بهتر است که آدم همه جا باشد و بتواند پایش را در هر کفشی بکند و مایکروسافت هم همین نقشه را پیش گرفته. یک ارگانیسم مایع را در نظر بگیرید که هر جایی را که بتواند اشغال میکند. اگر هم جایی در امان بماند هیچ مشکلی نیست چون کمکم همه دنیا از این مایع زنده پر خواهد شد.
قطعۀ ۳۰
اگر به باهوشترین بچههای دور و برتان نگاه کنید، میبینید که خیلی از آنها به لینوکس گرایش پیدا کردهاند. مطمئنا یکی از دلایل اینکه چرا فلسفه متنباز و لینوکس در دانشگاهها پیروان بیشتری دارند، احساسات ضد امر مستقر است (همان احساسی که بخش عمدهای از زندگی پدر من را شکل داد). ذهنیت این دانشجویان، نبرد بین شرکت بزرگ و شیطانی مایکروسافت به همراه بیل گیتس-لعنتی-پولدار-حریص علیه عاشقانههای-لینوکس-و-نرمافزار آزاد-برای-همه به همراه لینوس-توروالدز-خودشکن-قهرمان است. این بچهها بعد از فارغالتحصیلی در شرکتهای تجاری استخدام میشوند و عشق به لینوکس را با خود به آنجا میبرند.
رفقایی که جرات کردهاند به عمق شرکت مایکروسافت نفوذ کنند، اطلاع دادهاند که عکس من روی صفحات دارت آنجا نصب شده. تنها حرفی که در این مورد دارم بزنم این است: واقعا مگر ممکن است کسی نتواند دماغ من را هدف قرار دهد؟
قطعۀ ۳۱
گروهی که توسط رسانهها ایدهآلیست نام گرفته بودند، اعتقاد داشتند که لینوکس با اهداف جامعه سرمایهداری ناسازگار است و من هم شده بودم رهبر گروه عملگرایان. از نظر من این تقسیمبندی یکی دیگر از حرفهای بیمعنی روزنامهنگاران است که فقط برای سیاه و سفید نشان دادن جهان، کاربرد دارد (همین مشکل را با دوستانی هم دارم که لینوکس را کلا در معنای جنگ لینوکس و مایکروسافت معنا میکنند؛ در حالی که لینوکس چیزی کاملا متفاوت و با هدفی عامتر است. لینوکس شیوه رشد ارگانیک تکنولوژی، دانش، ثروت و تفریح است. شیوهای متفاوت با هر آن چیزی که در پیش از آن در دنیای تجاری وجود داشته).
قطعۀ ۳۲
من با پذیرفتن سهام پیشنهادی ردهت که به خاطر تشکر به من داده شده بود، خودم را نفروختم. من آن را قبول کردم چون ایرادی نداشت؛ اما پیشنهاد ۱۰ میلیون دلاری یک تاجر انگلیسی که میخواست با پرداخت این مبلغ، من را به هیات مدیره شرکت لینوکسیاش اضافه کند، رد کردم. او میگفت که درک نمیکند چرا من حاضرم به خاطر چیزی کوچک مثل اعتبارم در جامعه متنباز، این پیشنهاد عظیم را رد کنم. او میگفت: «من درک نمیکنم تو کدام بخش از این ده میلیون دلار را نمیفهمی!»
در ابتدا فکر نمیکردم درگیر چنین موضوعاتی شویم اما شهرت جدید لینوکس باعث شد لحظات حساسی نه فقط برای من که برای کل جامعه متنباز به وجود بیایند. در حقیقت از سال ۱۹۹۸ که متنباز بودن توجه جهانیان را جلب کرد، خود اسم این ماجرا به یک موضوع بحث عمده تبدیل شد. تا آن موقع ما به مفهوم اشتراک نرمافزار به آن شیوهای که مثلا در لیسانس GPL توضیح داده شده «نرمافزار آزاد» میگفتیم و کلیت جریان را هم «جنبش نرمافزار آزاد» مینامیدیم. این دو اصطلاح ریشه در بنیاد نرمافزار آزاد داشت که ریچارد استالمن در ۱۹۸۵ برای توسعه نرمافزارهای آزاد و نوشتن GNU که شکلی از یک یونیکس آزاد بود، پایهگذاری کرده بود. حالا ناگهان مبلغانی مثل اریک ریموند کشف کرده بودند که مطبوعاتیها سردرگم شدهاند. آیا کلمه «آزاد» به معنی مجانی بود؟ آیا «آزاد» را میشد «نداشتن محدودیت» تعریف کرد؟ آیا «آزاد» چیزی شبیه به «آزادی» بود؟ بعد هم دیدیم که برایان بهلندورف که از طرف آپاچی با روزنامهنگاران صحبت میکرد، مشکل مشابهی داشت. بعد از چندین هفته ایمیلنگاری که البته من در آن مشارکتی نداشتم و فقط سی.سی. میشدم (به مسایل سیاسیاش علاقهمند نبودم) به این تفاهم رسیدیم: به جای «آزاد» به آن «باز» خواهیم گفت.
قطعۀ ۳۳
به نظر میرسد که روزنامهنگاران از این خوششان میآید که من برخلاف بیل گیتس که در قصر تکنولوژی مدرنش در کنار ساحل زندگی میکند، در یک خانه سه خوابه در سانتاکلارای حوصله سر بر زندگی میکنم و پایم روی اسباببازیهای دخترهایم میلغزد. این را هم دوست دارند که سوار پونتیاک قدیمی میشوم و شخصا به تلفنهایم جواب میدهم. چه کسی ممکن است من را دوست نداشته باشد؟
قطعۀ ۳۴
اما نکته عجیب اینجاست که با اینکه روش مدیریت لینوکس توجه خیلی از رسانهها را جلب کرده، مدیریت کوتاه و محدود من در یکی از بخشهای ترنسمتا، به یک شکست فاحش تبدیل شد. در یک مرحله، تصمیمی گرفته شد مبنی بر اینکه من مدیر تیمی از توسعهدهندگان باشم. گند زدم. هرکسی که سری به اتاق و میز پر از آتوآشغال من زده باشد، میداند که من آدم بسیار نامرتبی هستم. من نتوانستم جلسات هفتگی، بررسی پیشرفت کار و مراحل کار را هماهنگ کنم. بعد از سه ماه مشخص شد روش کاری من که این همه از طرف رسانهها مورد توجه قرار گرفته، قادر نیست کوچکترین پیشرفتی در وضعیت ترنسمتا ایجاد کند.
قطعۀ ۳۵
در سالن کنفرانس به ما گفتند که سهام اولیه ردهت به مبلغ ۱۵ دلار فروخته شده. شاید هم ۱۸ دلار. یادم نیست. نکته مهم این است که در آخر معاملات آن روز، این رقم به ۳۵ دلار رسیده بود. رکورد نشکسته بودیم ولی اوضاع خوب بود.
یادم هست که حین رانندگی به سمت خانه به همراه تاو و دیرک، احساس آسودگی میکردم. بعد که در مورد پول فکر کردم، هیجان زده شدم. پشت ترافیک شاهراه ۱۰۱ بود که کشف کردم در عرض چند ساعت، از حساب بانکی در حد صفر به وضعیتی نزدیک به نیم میلیون دلار ارتقا یافتهام. قلبم شروع کرد به تند زدن. این ارتقای مالی را به سختی باور میکردم.
قطعۀ ۳۶
حالا رسیدهایم به جایی که باید قانونهای طلاییام را افشا کنم. قانون اول این است: «با دیگران چنان رفتار کن که میخواهی آنها با تو رفتار کنند.» اگر پیرو این قانون باشید، در هر موقعیت به راحتی خواهید دانست که چه رفتاری بهتر است. قانون دوم این است که: «به خودتان افتخار کنید.» و قانون سوم هم اینکه «و از کارها لذت ببرید.»
قطعۀ ۳۷
لینوس میگوید: «من میخواستم صحبتهایم را با لطیفهای در مورد وکلا شروع کنم ولی یک نفر قبلا آن را استفاده کرده.» منظور او طنز دیشب بیل گیتس در مورد وکلا است که با تشویق خوبی هم روبرو شد.
بعد در یک جمله از ترنسمتا و عملیات سری آن میگوید و باقی سخنرانی به تکرار جملاتی میگذرد که در بالای سر لینوس و در اسلایدهای بزرگ نمایش داده میشوند. جملات درباره موفقیت و اهمیت روزافزون جنبش متنباز هستند. نه حرف شگفتآوری هست، نه چیز جدیدی.
سخنرانی با صدایی بشاش ولی یکنواخت ادا میشود و یک جا هم یکی از دخترهای لینوس گریه میکند. لینوس وسط حرفش میگوید: «این بچه من است.» اگر به مونیتورها نگاه کنید، به راحتی انعکاس نور صحنه از عرق پیشانی لینوس را میبینید.
قطعۀ ۳۸
کمی بعد، یکی از آن خبرنگارانی که میخواهد ثابت کند درک و دیدگاه جدیدی درباره متنباز دارد از توروالدز نظرش را درباره تلاش بعضی شرکتها برای ثبت تجاری ژنومهای محصولات کشاورزی میپرسد (جواب معمول توروالدز این است که: «وقتی صحبت از ثبت تجاری میشود من معتقدم که هم نوع خوب آن وجود دارد و هم نوع بد آن»).
راهنما برای برنامهنویسان در حال پیشرفت: هر وقت کسی از شما در مورد ژنوم محصولات کشاورزی پرسید، یعنی وقت آن شده که روی تلفنهایتان منشی خودکار نصب کنید.
پس شاید تصمیم توروالدز برای جواب ندادن تلفنها، چیز بدی هم نباشد. البته ما صفا و سادگی توروالدز را از دست میدهیم که برای خبرنگارانی که اکثر مواقع با فشرده شدن گلویشان توسط تاجران از خود راضی مواجه بودهاند، جذاب بوده است؛ اما امیدواریم که اگر فکسها به او برسند و او واقعا به آنها پاسخ بدهد، آن جنبه دوست داشتنی توروالدزیاش حفظ شود. چرا که اگر صدای منشی تلفنی، بر صدای لینوس غلبه کند، لینوکس دیگر به مفرحی سابق نخواهد بود.
قطعۀ ۳۹
در همان زمان ترنسمتا یک منشی جدید استخدام کرد که حاضر بود داوطلبانه تلفنهای من را جواب دهد. به من گفته بودند که او برای اینکار آموزش حرفهای دیده است. این روزها به من توصیه شده که حتی اگر نخواهم با آنها مصاحبه کنم، حتما پاسخ تلفن خبرنگاران را بدهم یا بعدا به آنها زنگ بزنم چون احساس مثبتی نسبت به من و لینوکس در آنها ایجاد میکند. جواب من این است که: احساس مثبت آنها برای من مهم نیست.
قطعۀ ۴۰
آدمهایی هم هستند که نظرات و ایدههای فردی دارند. این آدمها این قدرت را دارند که در بعضی مواقع و در برابر بعضی درخواستها بگویند که: «نه، من این کار را نمیکنم.» و این آدمها هستند که رهبر دیگران میشوند. رهبر شدن ساده است (باید هم ساده باشد، چون من هم یک رهبر شدهام. این طور نیست؟). حالا آدمهایی که در همان حوزه علایقی دارند، با خوشحالی از این فرد پیروی خواهند کرد و اجازه خواهند داد که رهبر برای آنها تصمیم بگیرد یا حتی به آنها بگوید که چه کنند.
این یکی از حقوق پایهای انسانها است. کاری را انجام دهند که کسی که به عنوان رهبر برگزیدهاند، از آنها میخواهد. من با این موضوع مخالف نیستم؛ هرچند که آن را ناراحت کننده مییابم. مخالفت من وقتی است که یکی از رهبرها یا یکی از افراد جامعه بخواهد دیدگاههای خودش را به دیگران تحمیل کند. این موضوع فقط ناراحت کننده نیست بلکه ترسناک است.
قطعۀ ۴۱
این نکته کوچکی نیست. استالمن که لایق یک بنای یادبود برای بنیان نهادن جی.پی.ال. است، زمانی شروع پروژه و ایجاد مفهوم نرمافزار آزاد را کلید زد که همکارانش پروژههای آزاد و متنباز آکادمیک در موسسه تکنولوژی ماساچوست را که برایش جذاب بودند، به مقصد محیطهای بسته تجاری ترک کردند. مشهورترین این پروژهها لیسپ بود. لیسپ به عنوان بخشی از یک پروژه هوش مصنوعی شروع شد و تا آنجا پیش رفت که یک نفر احساس کرد این زبان آن قدر پیشرفت کرده که میشود آن را با موفقیت، تجاری کرد و از آن به پول رسید. در دانشگاهها این زیاد اتفاق میافتد. ریچارد، آدم تجاریای نبود و به همین دلیل وقتی پروژه لیسپ در سال ۱۹۸۱ زیر نظر شرکت سیمبولیکس رفت تا به پول برسد، او از پروژه کنار گذاشته شد. برای مضاعف شدن دردناکی ماجرا، سیمبولیکس، بسیاری از همکاران خوب او را هم استخدام کرد و نتیجه این شد که آنها آزمایشگاه هوش مصنوعی را ترک کردند.
همین اتفاق، چند بار دیگر هم تکرار شد. برداشت من این است که انگیزه فعالیتهای متنباز او، بیشتر از اینکه ضدتجاری باشد، در مخالفت با حذف افراد از پروژهها بوده است. برای او متنباز به معنای بیرون نماندن از پروژهها است؛ توانایی باقی ماندن در هر پروژهای مستقل از اینکه چه سازمان تجاریای حمایت آن را برعهده میگیرد.
قطعۀ ۴۲
من ریچارد را به دلایل بسیاری تحسین میکنم. کلا هم حس میکنم که گرایش دارم به افرادی مثل ریچارد که اصول اخلاقی مشخص و محکمی دارند، احترام بگذارم؛ اما چرا این آدمها نمیتوانند این اصول اخلاقی را برای خودشان نگه دارند؟ از چیزی که بدم میآید این است که مردم به من بگویند باید چهکار بکنم و چهکار نکنم. نفرت دارم از کسانی که فکر میکنند حق دارند در تصمیمات شخصی من مداخله کنند (البته احتمالا به جز همسرم).
قطعۀ ۴۳
اگر ندانید که جنگ با آسیابهای بادی مشکل است، جنگیدن با آنها ساده خواهد بود. پنج سال پیش که مردم از من میپرسیدند که آیا لینوکس موفق خواهد شد در جنگ کامپیوترهای رومیزی، کوچکترین ضربهای به مایکروسافت بزند، همیشه تردید را در صدایشان تشخیص میدادم. آنها به این موضوع شک داشتند. واقعیت این است که احتمالا آنها بیش از من در مورد حقیقت موضوع اطلاع داشتند.
من واقعا درکی از همه قدمهای مورد نیاز برای رسیدن به آن هدف نداشتم. نه تنها در مورد مشکلات تکنولوژیک پیش روی ایجاد یک سیستمعامل کامل و قابل اتکا اطلاع چندانی نداشتم که حتی این را هم نمیدانستم که برای عرضه چنین سیستمعاملی به جز یک تکنولوژی موفق، به چه چیزهایی نیاز است. احتمالا اگر از اول میدانستم که برای موفقیت لینوکس به چه میزان زیرساخت نیاز است، از همان ابتدا روحیهام را از دست میدادم. مساله این نیست که کار ما باید خوب باشد، مساله این است که علاوه بر خوب بودن ما، کلی چیز دیگر هم باید خوب پیش برود.
قطعۀ ۴۴
بله! اگر میدانستم که چقدر کار باید انجام شود و انجام آن چقدر دردسر دارد و پیش بردن بعضی چیزها چقدر انرژی میطلبد، شاید اصلا شروع نمیکردم. اگر سواد کافی برای درک مشکلات پیش رو داشتم، احتمالا هیچوقت لینوکس را از همان دو سه نسخه اولیه، جلوتر نمیبردم. اگر میدانستم که چهقدر نکات جزیی را باید مراعات کنم و اگر میدانستم که مردم چه انتظاراتی از یک سیستمعامل دارند، سناریوهای ترسناکی در ذهنم شکل میگرفت که هرگز نمیتوانستم بر آنها غلبه کنم.
قطعۀ ۴۵
پیش از دوران ثبت اختراع، مردم و شرکتها از اسرار تجاریشان با چنگ و دندان دفاع میکردند و گاهی حتی این مخفیکاری به جایی میرسید که آنها را با خود به گور میبردند. شکی نیست افشا نشدن تکنولوژیهای پیشرفته برای همگان، شدیدا به ضرر روند تکاملی تکنولوژی خواهد بود. وعده حقوق انحصاری، ثبت اختراع را به مشوقی قدرتمند تبدیل کرده تا آدمها بدانند که در صورت افشای اسرار تجاری، توان رقابتی خود را در مقابل رقبا از دست نخواهند داد و در نتیجه با اطمینان خاطر بیشتری پیشرفتهای تکنولوژیک خود را علنی کنند.
قطعۀ ۴۶
اما این نظریه که پول نابغه نمیسازد در مدلهای بلند مدت صنعتی کارایی چندانی ندارد. نبوغ آن قدر غیرقابل پیشبینی تقسیم شده و یافتنش آن قدر مشکل است که برنامهریزی بلند مدتی که منحصرا مبتنی بر کشف و جذب نوابغ باشد، به جایی نخواهد رسید. توسعه تکنولوژیک (و متاسفانه موسیقی)، این روزها نه مبتنی بر انیشتینها (و موزارتها) که وابسته به لشکر عظیمی از مهندسین زحمتکش (و در مورد موسیقی، دختران جوان) است که حداکثر ممکن است گاهگاه جرقهای از خلاقیت بروز بدهند. منابع بیشتر، باعث بروز هنر والا نخواهد شد، اما رشد آرام و مستمر را تضمین خواهد کرد. در نهایت هم این بهتر است.
شاید مفهوم لشکر مهندسین زحمتکش، بار رمانتیک و کشش بسیار کمتری نسبت به یک استعداد خارقالعاده داشته باشد. فقط کافی است تعداد فیلمهایی که در مورد «دانشمند دیوانه» دیدهاید را با آنهایی که در مورد «لشکر مهندسین زحمتکش» ساخته شدهاند، مقایسه کنید. وقتی صحبت از کسب و کار است، احتمالا همه به دنبال جرقههای خلاقیت هستند اما چیزی که بیشتر مورد توجه است، پیشرفتهای کوچک اما مستمر در طول زمان است.
قطعۀ ۴۷
راه ماندن و رشد کردن، این است که بهترین محصولی که میتوانید را بسازید. اگر با این کار نماندید و رشد نکردید، بدانید که دلیلی برای ماندتان وجود نداشته. اگر نتوانید خودروی خوبی بسازید، مثل صنایع اتومبیلسازی آمریکا در دهه ۱۹۷۰، سقوط خواهید کرد. موفقیت، نتیجه کیفیت است و اینکه به آدمها چیزی را بدهید که میخواهند.
موفقیت، نتیجه تلاش برای کنترل مردم نیست.
قطعۀ ۴۸
اگر سعی کنید با کنترل کردن منابع، پول در بیاورید باید بدانید که به زودی از بازار عقب خواهید ماند. این امری جبری است و تاریخ هم پر است از نمونههای آن. سالهای ۱۸۰۰ آمریکا را در نظر بگیرید. در غرب هستید و منابع آب کشاورزان محلی را کنترل میکنید. خسیس هستید و برای آب پول زیادی طلب میکنید. کار به جایی خواهد رسید که یک نفر نفع مادیاش را در این خواهد دید که راهی اختراع کند تا آب را از جایی دورتر ولی ارزانتر از شما به کشاورزان برساند. شما ورشکست خواهید شد. یا سیستم لولهکشی مدرن اختراع میشود و آب را میتوان از هر جایی به هرجایی رساند. در هر صورت انحصار شما خواهد شکست و هیچچیز مفیدی در دستان شما باقی نخواهد ماند. این جریان همیشه اتفاق افتاده و واقعا عجیب است که بعضیها هنوز آن را نمیبینند.
قطعۀ ۴۹
کاری که سان میتوانست انجام دهد این بود که به همه اجازه بدهد جاوای خودشان را داشته باشند -بدون اینکه مجبور باشند زیر چتر سان بروند- و در عوض خودش سعی کند که بهترین کار را ارائه دهد. این نشانه شرکتی میبود که از رقابت نمیترسد و به خاطر طمع، کور نشده است. این نشانه شرکتی میبود که به خودش اعتماد دارد و وقتش را برای دشمنی با این و آن هدر نمیدهد.
قطعۀ ۵۰
وقتی میخواهید در این باره صحبت کنید که آینده تکنولوژی دارد به کجا میرود، مهمترین بخش صحبتتان باید در این مورد باشد که مردم چه چیزی دوست دارند. همین که این را فهمیدید، تنها موضوعی که باقی میماند این است که چطور میتوانید خیلی سریع کالای مورد علاقه مردم را در مقیاس بالا تولید کنید و قیمتش را آن قدر پایین بیاورید که توده مردم بتوانند بدون فدا کردن چیز دیگری که دوستش دارند، آن را به دست بیاورند. بقیه مسایل واقعا ارزشی ندارد.
قطعۀ ۵۱
یادتان باشد: چیزی که خوب فروش میرود، واقعیت نیست بلکه احساس است. احتمال اینکه شما واقعا به کنار دریا بروید خیلی کم است اما احساس آزادی رفتن به آنجا و قطع نشدن ارتباطات، چیزی است که به خوبی به فروش میرود. این جا بالاخره اندازه مهم شده. اندازه کوچک به شما نشان میدهد که تکنولوژی جدید اولا ترسناک نیست و ثانیا جزو حقوق بدیهی است.
قطعۀ ۵۲
«چیزی که به خاطر محرمانه نبودن مباحثات از دست میرود با تعدد منابع و چندوجهی بودن مباحث، جبران میشود.» (در فضای کامپیوتری باید بگوییم: با حضور چند میلیون چشم، تمام باگهای نرمافزاری خنثی میشوند.)
قطعۀ ۵۳
یکی از چیزهایی که در دنیای متنباز کمتر درک شده، این است که چگونه بهترین برنامهنویسان جهان حاضر میشوند بدون پول برای یک پروژه وقت بگذارند و کار کنند. برای جواب به این مساله باید به انگیزههای این افراد بپردازیم. در جامعهای که ادامه حیات کمابیش تضمین شده است، پول دیگر اصلیترین انگیزه افراد نیست. ثابت شده که افراد وقتی بهترین محصول را تولید میکنند که انگیزه آنها شور و اشتیاق به کار باشد؛ یعنی وقتی که کار برایشان تفریح باشد. این مساله همان قدر در مورد نمایشنامهنویسان، مجسمهسازان و مخترعان صحت دارد که در مورد برنامهنویسان. مدل متنباز به افراد فرصت میدهد تا بر اساس شور و اشتیاقشان کار کنند. کار به همراه بهترین برنامه نویسان جهان -و نه کسانی که از سر اتفاق کارفرمای مشترکی پیدا کردهاند- برای آنها مفرح است. برنامهنویسان متنباز در تلاش برای کسب اعتبار در بین دیگر برنامهنویسان مطرح جهان هستند و این انگیزه فوقالعادهای است برای ارائه بهترین کارها.
قطعۀ ۵۴
من واقعا به مردی افتخار میکنم که در نمایشگاه کامدکس جلو آمد و پمپ بنزینی که بر مبنای لینوکس ساخته بود را به من نشان داد. آن نمونه یک پمپ بنزین لینوکسی بود که میتوانست فرد را طی سه دقیقهای که باک مشغول پر شدن است به سی.ان.ان. متصل کند و تیتر اخبار را به او نشان دهد. این مرد هم روی شانه غولهای دیگر ایستاده بود.
قطعۀ ۵۵
اگر شرکتی به وضع موجود بچسبد و حاضر به تغییر نشود، احتمالا راحتتر در این باره که به کدام سو در حال حرکت است قضاوت میکند و گاهی این پیشبینی مهمتر از موفقیت بزرگی است که لازمهاش تغییر است. خیلی از شرکتها ترجیح میدهند به شیوهای قابل پیشبینی موفق باشند تا به شیوهای غیرقابل پیشبینی خیلی خیلی خیلی موفق.
برای شرکتها راحت نیست که یک محصول حاضر و آماده را متنباز اعلام کنند. این کار دردسرهایی دارد. یکی اینکه در طول سالیانی که این نرمافزار تولید شده، شرکت حجم زیادی اطلاعات داخلی تولید کرده است و این اطلاعات درون شرکتی، نقطه تمایز این شرکت و دیگر شرکتها شده. شرکتها از فکر شریک شدن این اطلاعات با دیگران میهراسند و احساس میکنند که با افشای این اطلاعات، دلیل وجودی آنها به خطر خواهد افتاد. آنها به این دقت نمیکنند که وجود این اطلاعات داخلی، مثل یک سد عمل میکند و دیگران را نیز از مشارکت در پروژهها باز میدارد.
قطعۀ ۵۶
دفعه بعد اگر کسی را دیدید که از شهرت یا ثروت اظهار نارضایتی میکرد، توجه زیادی به حرفش نکنید. دلیل اظهار نارضایتی از شهرت یا ثروت این است که جامعه انتظار دارد افراد مشهور و ثروتمند این گونه حرف بزنند.
قطعۀ ۵۷
وقتی شما در یک حوزه خاص مشهور میشوید، مردم از شما انتظار دارند که درباره دیگر شاخههای علوم که برای میلیونها سال بشریت را حیران کردهاند نیز جوابهایی داشته باشید. از همه بدتر اینکه از شما انتظار میرود این دیدگاههای ناب نسبت به مسایل حل نشده را در مقابل جمعی از افراد ناشناس هم به زبان بیاورید.
قطعۀ ۵۸
خب حالا چهکار باید بکنم؟ اگر قرار است آنها فلاسفهای باشند که در مورد تکنولوژی حرف میزنند، چرا من تکنولوژیستی نباشم که در مورد فلسفه حرف بزنم؟ هیچ کس حق ندارد من را ترسو بخواند. میتوانند بگویند که بینهایت ابله هستم ولی ترسو نه.
و تمام ;)
گزیده شده توسط: تمدن
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!