روایتی از یکی از بازماندگان فاجعهی لامپدوسا
سلام
خانم Fanus یکی از بازماندگان فاجعهی لامپدوسا در اکتبر ۲۰۱۳ است که در اون ۳۵۰ نفری (پناهجویی) که قصد داشتند از مدیترانه عبور کنند، در این دریا غرق شدند و تنها ۱۵۰ نفر موفق به عبور شدند. این نوشته به زبان اوست– پیشنهاد میکنم اگر روحیهی حساسی دارید این متن رو نخونید:
تنها چیزی که یادمه اینه که توی آب از خواب بیدار شدم و نمیدونستم که چه اتفاقی افتاده و تلاش میکردم که شنا کنم اما نمیتونستم. شروع کردم مثل سگها به دستوپا زدن. هرچقدر که بیشتر دستوپا میزدم بیشتر احساس غرقشدگی میکردم.
هیچکسی رو نمیدیدم که حرکت کنه؛ تنها چیزی که به چشم میخورد بدنهای شناور و بدون حرکت بود. در یک لحظه دیدم که یک مرد جوان، گردن من رو به شدت گرفته؛ وقتی این اتفاق افتاد فهمیدم که جفتمون داریم غرق میشیم و تنها چارهای که برام موندهبود این بود که با اون بجنگم تا بذاره برم. وقتی به پشتم نگاه کردم دیگه نتونستم اون رو ببینم…
سلام
خانم Fanus یکی از بازماندگان فاجعهی لامپدوسا در اکتبر ۲۰۱۳ است که در اون ۳۵۰ نفری (پناهجویی) که قصد داشتند از مدیترانه عبور کنند، در این دریا غرق شدند و تنها ۱۵۰ نفر موفق به عبور شدند. این نوشته به زبان اوست– پیشنهاد میکنم اگر روحیهی حساسی دارید این متن رو نخونید:
تنها چیزی که یادمه اینه که توی آب از خواب بیدار شدم و نمیدونستم که چه اتفاقی افتاده و تلاش میکردم که شنا کنم اما نمیتونستم. شروع کردم مثل سگها به دستوپا زدن. هرچقدر که بیشتر دستوپا میزدم بیشتر احساس غرقشدگی میکردم.
هیچکسی رو نمیدیدم که حرکت کنه؛ تنها چیزی که به چشم میخورد بدنهای شناور و بدون حرکت بود. در یک لحظه دیدم که یک مرد جوان، گردن من رو به شدت گرفته؛ وقتی این اتفاق افتاد فهمیدم که جفتمون داریم غرق میشیم و تنها چارهای که برام موندهبود این بود که با اون بجنگم تا بذاره برم. وقتی به پشتم نگاه کردم دیگه نتونستم اون رو ببینم.
هرجایی رو که نگاه میکردم، یا آدمهای مرده رو میدیدم یا مردمی رو میدیدم که در مقابل چشمان من دارند غرق میشن. بعضیها فریاد میزدند بعضیها دعا میکردند بعضیها اسم خودشون رو میگفتند و جایی که خانوادهشون هستند و جایی که از کشور ارتریا اومدند و بعضیها هم با اونهایی که دوستشون داشتند حرف میزدند. من به شنیدن صداها ادامه دادم. صدای وحشت و گریه، صدای فریاد. این صداها مدام قطع میشد و دوباره میاومد. من میتونستم مادری رو ببینم که بچههای خودش رو بالا نگه داشته بود تا اینکه توانش از دست رفت و دیگه نتونست اونها رو نگه داره. من گریهم گرفت. به اجساد افرادی نگاه میکردم که از قبل اونها رو میشناختم… بدترین چیزی که از اون لحظات به یاد میارم دیدن بدنهای بیجان و شناور کودکان و نوزادان بود.
گیج و ناامید شروع کردم به دعا کردن برای معجزه. صداها به صورت ناگهانی شروع کرد به ناپدید شدن. صداها کمتر و کمتر میشد. دریا خیلی ساکتتر شده بود و کمتر تکان میخورد. دیگه هیچچیزی رو نمیتونستم ببینم و برای اولین بار در تمام عمرم احساس تنهایی کردم. فکر میکردم تنها نفری هستم که در دریا قرار دارم. تصمیم گرفتم که دیگه به بدنهای مرده نگاه نکنم: بعدا فهمیدم که علت این سکوت این بود که بیشتر افراد جان خودشون رو از دست دادهبودند…
——————————————————-
نمیدونم واقعا علت اینکه این مطلب رو بلاگ کردم چی بود… شاید برای همدردی بود یا شاید واسه اینه که به خودمون یادآور شیم دنیایی که ما توش زندگی میکنیم یه بخش کوچیک از دنیای واقعیه و در دنیای واقعی، آدمها توی شرایطی زندگی میکنند که حاضرند برای رها شدن از اون جونشون رو به خطر بندازند… هر دلیلی که داشته باشه باید قدر زندگیمون رو بیشتر بدونیم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!