گزیده کتاب های برگزیده: #1 بازی تاج و تخت

سلام

وقتی کتاب خوبی رو می خونم علاوه بر اینکه کلیت کتاب برام لذت بخشه معمولاً در هر کتاب چند قسمتِ چند خطی وجود داره که نظرم رو به خودش جلب می کنه و در قالب متن کوتاهی قابل جدا کردنه. این قسمت ها شاید نهایتاً نصف صفحه باشند. تصمیم گرفتم از امروز این موارد رو در وبلاگ قرار بدم. هر کتاب یک شماره خواهد خورد. مثلاً بازی تاج و تخت (و نه سری کامل نغمۀ آتش و یخ) اولین کتابی هست که قرار دادم و شماره اش می شه #1. برای دنبال کردن بقیه موارد روی این لینک (گزیده کتاب های برگزیده) کلیک کنید. شاید خوندن همین چند خط باعث شد تا شما هم به اون کتاب علاقمند بشین و شروع کنید به خوندن تمام این کتاب.

قطعۀ اول:

کاتلین گفت: «من یه تولی به دنیا اومدم و با یه استارک ازدواج کردم. به این سادگی‌ها وحشت زده نمیشم. دوست داری یه مشعل روشن کنی؟»

دخترک شکلکی درآورد و گفت:«مشعل فقط آدم رو نابینا می کنه... تو شب صافی مثه امشب، ماه و ستاره ها کافی هستند.»

پ.ن: نمی دونم چرا از این جمله خیلی خوشم اومد که «مشعل فقط آدم رو نابینا می کنه.»


قطعۀ دوم:

تیریان شانه را بالا انداخت و گفت: «همه ی ما باید گاهی مسخره شویم لرد مورمونت وگرنه خودمون رو خیلی جدی می گیریم.»


قطعۀ دوم:

گفت: فراری های نایت واچ بودن. باید احمق بوده باشن که به قصر زمستانی نزدیک شده ان
استاد لووین گفت:«حماقت و نا امیدی چیزهایی هستن که گاهی نمیشه از هم تشخیص شون داد.»


قطعۀ چهارم:

کاتلین گفت:"دارم بهش فکر می کنم. از لرد فری هیچ انتظاری نداشته باش. اینطوری هیچ وقت غافلگیر نمیشی"


قطعۀ پنجم:

تیریان (کوتوله لنیستر) گفت:"مراقب باش که من زنده از این جنگ برگردم بعد میتونی هر پاداشی رو که خواستی بگیری"
برون شمشیر بلند را از دست راست به دست چپش داد و امتحانش کرد: "کی ممکنه بخواد تورو بکشه؟"
"پدرم اولیشه. اون منو پیشقراول گذاشته"
"منم بودم همین کار رو میکردم. یه مرد کوچیک با یه سپر بزرگ. تو تیر کماندارها رو هدر میدی"


قطعۀ ششم:

در قصر زمستانی که بودند؛ نیمی از وعده های غذا را در سالن بزرگ صرف می کردند. پدرش همیشه می گفت یک لرد، اگر می خواهد قدرتش را حفظ کند، باید با مردانش غذا بخورد. یک بار شنیده بود که به راب گفته بود:«مردهایی رو که ازت پیروی می کنند، بشناس و اجازه بده اونا هم تو رو بشناسن. ازشون انتظار نداشته باش جون‌شون رو برای یه غریبه فدا کنند. در قصر زمستانی، همیشه یک صندلی خالی کنار صندلی او پشت میز قرار داشت و هر بار یکی از مردانش را صدا می کرد تا به او ملحق شود.


قطعۀ هفتم:

پادشاه که از خشم بنفش شده بود، چرخید و با پشت دست ضربۀ محکمی به کنار سر او زد. سرسی کنار میز تلو تلو خورد و به زمین افتاد. اما سرسی لنیستر کسی نبود که گریه و زاری راه بیندازد. انگشتان باریکش گونه اش را گرفتند. پوست رنگ پریدۀ گونه اش سرخ شده بود. روز بعد کبودی، نیمی از صورتش را می پوشاند. او گفت:«من باید این کبودی رو به عنوان نشان افتخار به همه نشون بدم.»

رابرت گفت:«تو خلوت خودت بهش افتخار کن وگرنه دوباره مفتخرت خواهم کرد.»

پ.ن: کتاب ها همونطور که در عکس معلومه ترجمۀ نشر ویداست که البته از کتاب چهارم به بعد (نبرد پادشاهان..) ترجمه بهتر هم میشه.